الگو های راهنمایی

الگوهاى راهنمايى به سه قسمت ابتدايي، بعدي، و معاصر تقسيم مى‌شوند. الگوهاى ابتدايى راهنمايى شامل پارسوني، و مشابه با آموزش و پرورش مى‌باشد. مدل‌هاى بعدى راهنمايى توزيع و سازگاري، باليني، تصميم‌گيرى و انتخابى را در بر مى‌گيرد. الگوهاى معاصر راهنمايى عبارت از مجموعه خدمات، رشدي، دانش عمل هدف‌دار، بازسازى اجتماعي، و رشد تخصصى است.

الگوی راهنمایی مشابه با آموزش و پرورش(Guidance as Identified with Education 

الگوی راهنمایی به عنوان مجموعهٔ خدمات (Guidance as a Constellation of Services

الگوى راهنمايى مشابه با آموزش و پرورش (Guidance as Identified with Education)

الگوى راهنمايى مشابه با آموزش و پرورش اولين بار توسط بروئر (Brewer) استاد دانشگاه هاروارد مطرح گرديد. وى در سال ۱۹۱۷ ميلادى با دانش‌آموزان دبيرستان کار مى‌کرد و براى آموزش مشاوران درس‌هائى را پيشنهاد و ارائه داد. واژهٔ راهنمايى تحصيلى اوّل بار توسط کلى (Kelley) در سال ۱۹۱۴ ميلادى به عنوان فعاليتى براى کمک به دانشجويان در زمينهٔ انتخاب رشته‌ها و برنامه‌هاى درسى ارائه گرديد. از اين ديدگاه، آموزش و پرورش بايد اولاً دانش‌آموزان را براى مشارکت در فعاليت‌هاى معنى‌دار زندگى آماده سازد؛ و ثانياً راهنمايى با آموزش و پرورش از نظر هدف، روش، و نتايج تفاوتى ندارد و هر دو مشابه هستند. اگر اهداف آموزش و پرورش شامل تأمين سلامت جسمى و رواني، تحکيم مبانى خانواده، کمک به انتخاب شغل مناسب، استفادهٔ صحيح از اوقات فراغت، رعايت حقوق ديگران، و پرورش سجاياى اخلاقى باشد، راهنمايى نيز درصدد تحقق همين موارد است. راهنما که انسان مجرب و دلسوزى است، فرد را براى حل مشکلات و انجام وظايف و يادگيرى تجربيات جديد و نهايتاً خود - رهبرى آماده مى‌سازد.

 

ابتدا راهنمايى مفهوم محدودى داشت و فقط راهنمايى شغلى را در بر مى‌گرفت. ارائه اين مدل، دامنهٔ عمل راهنمايى را گسترش داد و راهنمايى فرد را در کل موقعيت‌هاى زندگى که با احتياجات فرد هماهنگ باشد، ضرورى دانست. در صورت اجراى اين الگو، موضوعات راهنمايى مى‌تواند از طريق برنامه‌هاى آموزش روزانه در کلاس‌هاى گوناگون - همچون ساير دروس - به دانش‌آموزان آموزش داده شود. به نظر برخى از متخصصان ادغام فعاليت‌هاى راهنمايى با جنبه‌هاى آموزشى و ادارى مدرسه موجب مى‌گردد که ارائه اطلاعات به دانش‌‌آموزان و ارزشيابى ايشان به‌طور ناقص انجام پذيرد.

الگوى راهنمايى به عنوان توزيع و سازگارى (Guidance as Distribution Adjustment)

الگوى راهنمايى به عنوان توزيع و سازگارى در سال ۱۹۲۰ ميلادى توسط ويليام پراکتور (Proctor) - که راهنمايى را عامل واسطه‌اى در کمک به دانش‌آموزان براى مواجهه با فشارهاى زندگى و مدرسه مى‌دانست - به‌وجود آمد. به نظر او دانش‌آموزان مدارس متوسطه آمريکا براى انتخاب موضوعات درسي، فعاليت‌هاى مکمل برنامه، مدارس فني، و دانشکده‌ها به راهنمايى بيشتر نياز دارند و در سال ۱۹۳۰ ميلادى مفهوم راهنمايى تحصيلى و شغلى پذيرفته شد.

 

در حدود سال‌هاى ۱۹۲۵ - ۱۹۳۷ پراکتور مفهوم راهنمايى از عامل واسطه‌اى را به جريان توزيع و سازگارى تغيير داد. از طريق توزيع و ارائه اطلاعات، مشاور به دانش‌آموز کمک مى‌کند تا اهداف شغلي، تحصيلى و اجتماعى خود را بشناسد و با فرصت‌هاى تحصيلى و شغلى آشنا گردد. در اين الگو، از طريق ارائهٔ اطلاعات زياد، به دانش‌آموز کمک مى‌شود تا به خودشناسى وسيعى نايل آيد. در صورتى که مراجع نتواند با توجه به اهدافش، بين خصوصيات خويش و محيط تلفيقى به‌وجود آورد، براى سازگارى به يارى و کمک مشاور نياز خواهد داشت.

 

راهنمايى به عنوان توزيع و سازگارى به فرد کمک مى‌کند تا در فعاليت‌هاى مکمل برنامه مدرسه، نقش فعالى ايفاء کند و اطلاعات وسيعى دربارهٔ استعدادها و رغبت‌هاى خود، برنامه‌ها و فعاليت‌هاى مدرسه، و فرصت‌هاى تحصيلى و شغلى جامعه و نهايتاً کسب سازگارى بيشتر، به‌دست آورد. اين الگو، دانش‌آموز را در خودشناسى و شناخت محيط و تصميم‌گيرى درست يارى مى‌دهد. براى نيل به اين اهداف، بازنگرى و تغيير مداوم در برنامه‌هاى آموزشى ضرورت مى‌يابد. محدوديت اين الگو در آن است که اکثر دروس برنامه‌هاى آموزشي، با استعدادها و اهداف دانش‌آموزان تناسبى ندارند. هم‌چنين استفاده از آن محدود به زمانى مى‌شود که دانش‌آموز مشکلى داشته باشد و سازگارى او مختل گردد.

الگوى راهنمايى به عنوان يک جريان بالينى (Guidance as a Clinical Process)

الگوى راهنمايى به عنوان يک جريان باليني، اول بار توسط ويتلس (Viteles)، پاترسن، و ويليامسون مطرح شده است. اين الگو، نبايد صرفاً يک مدل راهنمايى تلقى شود، بلکه مستقيماً با يکى از خدمات راهنمايى - يعنى مشاوره - ارتباط دارد.

 

پيدايش آزمون‌هاى روانى و نياز به سنجش و اندازه‌گيرى در راهنمايى که مورد توجه روانشناسان کاربردى بود، در ظهور و گسترش الگوى بالينى نقش به‌سزائى داشت. پيروان اين الگو، با عدول از روش‌هاى سنتي، درصدد يافتن فنونى برآمدند که به وسيله آنها بتوانند تحليل جامعى از فرد به‌عمل آورند و جريان راهنمايى را تابع نظم خاصى يعنى تحليل، ترکيب، تشخيص، پيش‌بيني، مشاوره، و پيگيرى کنند. از طريق اين الگو، متخصص با استفاده از نتايج آزمون‌هاى روانى و شيوه‌هاى بالينى مى‌کوشد مراجع و مشکل او را بهتر و دقيق‌تر بشناسد. مشاور براى مراجع تصميم نمى‌گيرد، بلکه با ارائهٔ اطلاعات و فراهم آوردن موقعيتى مناسب، به مراجع امکان مى‌دهد تا دربارهٔ علل مشکل خود بينش بيشترى به‌دست آورد و مناسب‌ترين راه حل را با توجه به امکانات برگزيند.

 

اين الگو بر حل مسأله و کاربرد شيوه‌هاى عينى براى جمع‌آورى اطلاعات تأکيد مى‌کند و در حل مشکلات دانش‌آموزان - به‌عنوان يک وسيلهٔ راهنمايى - کارآئى زيادى دارد و اهميت کار مشاوران را در حل مشکلات مراجعان مشخص مى‌سازد. اِشکال اين الگو در آن است که به علت مستقيم بودن روش کار، بار مسؤوليت به مقدار زيادى بر عهدهٔ مشاور است و از طرفى چون بر کاربرد فنون زياد تأکيد مى‌شود خود فرد به اندازهٔ کافى مورد توجه قرار نمى‌گيرد و در نتيجه شايد باعث شود که فرد مشکلش را از خود جدا بداند.

الگوى راهنمايى به عنوان تصميم‌گيرى (Guidance as Decision-Making)

از پيشگامان الگوى راهنمايى به عنوان تصميم‌گيرى مى‌توان از جونز (Jones) و مييرز (Myers) نام برد. در آغاز راهنمايى متوجه جنبهٔ شغلى بود ولى بتدريج معلوم گرديد که راهنمايى نبايد به مورد خاصى محدود شود. نيازهاى انسان در يکديگر تداخل دارند و راهنمايى بايد فرد را در اتخاذ تصميم عاقلانه در تمام زمينه‌هاى زندگى - خصوصاً جنبه‌هاى تحصيلى و شغلى - يارى دهد.

 

به نظر بنيان‌گذاران اين الگو، راهنمايى زمانى ضرورت مى‌يابد که فرد در تصميم‌گيرى‌ها، تفسيرها، يا کسب سازگارى‌ در موقع بحرانى نيازمند به کمک باشد. راهنمايى کمکى است که به انتخاب‌ها و سازگارى‌هاى معقول و نهايتاً حل مشکلات در موقعيت‌هاى حساس مى‌انجامد و باعث تداوم رشد و نيل به خود - رهبرى مى‌گردد. راهنمايى صرفاً با تصميم‌گيرى - که از تعامل ويژگى‌هاى جسمى و روانى و ارزش‌هاى فرد با محيط حاصل مى‌شود - سر و کار دارد. در جريان راهنمايى مطالعهٔ ارزش‌ها اولويت دارد و مشاور به دفاع و يا رد ارزش‌هاى مراجع نمى‌پردازد بلکه به بررسى آنها اقدام مى‌کند.

 

طرفداران اين الگو، با اعتقاد به وجود تفاوت‌هاى فردى در زمينهٔ استعدادها و رغبت‌ها، راهنمايى جوانان براى انتخاب و تصميم‌گيرى را امرى ضرورى و اجتناب ناپذير مى‌انگارند. در عين حال، از ارائهٔ هر گونه پند و اندرزى خوددارى مى‌کنند و شيوه‌اى را پيش مى‌گيرند که نهايتاً به خود - رهبرى فرد بى‌انجامد. در اين مدل، انسان موجودى است که قدرت انتخاب و تصميم‌گيرى دارد گرچه برخى انسان‌ها، به دلايل گوناگون تمايلى به تصميم‌گيرى ندارند، با قبول اين الگو، راهنمايى فقط در موارد بحرانى ضرورت مى‌يابد. در حاليکه راهنمايى فرد در تمام لحظات زندگى اجتناب ناپذير است.

الگوى راهنمايى به عنوان يک نظام انتخابى (Guidance as an Eclectic System)

در الگوى راهنمايى به عنوان يک نظام انتخابي، نظرات و روش‌هاى متعدد بنا به اقتضاء از منابع يا نظام‌هاى مختلف انتخاب و اجرا مى‌گردد. اين الگو، مؤسس خاصى ندارد ولى شيوه‌هاى اجرائى آن در نوشته‌هاى استرنگ (Strang)، اريکسون (Erickson)، فروشليچ (Frochlich)، دارلى (Darly)، و تورن (Thorne) به‌خوبى مشهود است. اين الگو نيز همانند الگوى بالينى بيشتر يک روش مشاوره است تا راهنمايي؛ و در آن از روان‌شناسى باليني، جامعه‌شناسي، و نظريه‌هاى شخصيت استفاده مى‌گردد.

 

استرنگ در آثار خود در سال ۱۹۳۲ راهنمايى را فعاليتى سازنده و مثبت قلمداد مى‌کند و معتقد است که فردشناسي، شناخت فرصت‌هاى تربيت، و کمک به تصميم‌گيرى مناسب از طريق انجام مشاوره و کارهاى گروهى بايد مورد توجه خاص قرار گيرد. اعتقاد اصلى در اين الگو بر آن است که فرد براى خودشناسى و حل مشکلات به کمک‌هاى تربيتى و کسب اطلاعات دربارهٔ موقعيت‌هاى اجتماعى و خصوصيات شخصيتى خود نياز مبرم دارد. در غير اين‌صورت، ناگزير خواهد بود براى حل مشکلات به شيوهٔ آزمايش و خطا - که بسيار وقت‌گير است - متوسل شود. مشاورى که از اين روش تبعيت مى‌کند، در کارش فلسفه و هدف مشخصى دارد و هماهنگ با آن، از فنون و روش‌هاى مناسب به‌طور سنجيده و مستدل بهره مى‌گيرد.

 

مشاور در اجراى اين الگو، آزادى عمل دارد و با توجه به نوع مشکل و علايق مراجع، مى‌تواند مناسب‌ترين روش را انتخاب و اجرا کند. از اين‌رو، تشخيص مشکل به‌منظور انتخاب مناسب‌ترين روش کار، نقش اصلى را ايفاء مى‌کند. براى موفقيت در اين الگو، مشاور بايد تمام روش‌ها و فنون مشاوره را به‌خوبى بشناسد تا به موقع بتواند از بين آنها شيوهٔ عمل مناسب را انتخاب کند. عده‌اى به غلط تصور مى‌کنند که اين الگو، ديدگاه زيربنائى مشخصى ندارد. در حالى که به عقيدهٔ پيروان اين الگو، استفاده از يک روش براى حل مشکل همهٔ انسان‌ها شيوهٔ درستى نيست، و مشاور در صورت بهره‌گيرى از مجموعهٔ روش‌ها بهتر مى‌تواند در رفع مشکلات و کمک به افراد اقدام کند. در عين حال، تعيين ضوابط عمل و ملاک‌هاى انتخاب روش درست، براى مشاور مشکل است و به دانش وسيع و تجربهٔ طولانى نياز دارد.

الگوى راهنمايى مبتنى بر رشد (Developmental Guidance)

از بنيان‌گذاران الگوى راهنمايى مبتنى بر رشد مى‌توان ليتل (Little)، چپمن (Chapman)، پيترز (Peters)، و متوسن (Mathewson) را نام برد. در اين اگو، از شيوه‌هاى درمانى و مطالعهٔ موردى به منظور بررسى و حل مسائل مربوط به سازگارى فرد و نيز تعيين خصوصيات شخصيتى براى تطبيق او با مشاغل استفاده مى‌شود. الگوى رشد - که بر تصميم‌گيرى فرد در زمينه‌هاى تحصيلى و شغلى و شخصى در تمام مراحل زندگى تأکيد دارد - به همکارى معلمان، مشاوران مدرسه، و مسؤولان ادارى نيازمند است.

 

بر خلاف الگوى توزيع و سازگارى که مشکلات خاص را در زمان معين مورد توجه قرار مى‌دهد، الگوى رشدى با اهميت دادن به نقش خود و خويشتن پنداري، بر رشد وسيع و همه جانبهٔ کليهٔ ابعاد وجودى انسان در طول زندگى تأکيد مى‌ورزد. متوسِن چهار جريان را که با نيازهاى راهنمايى منطبق است، به شرح زير مشخص مى‌کند:

 

۱. نياز به ارزيابى و درک خويشتن،

 

۲. نياز به سازگارى با خود و انتظارات و واقعيات محيطي،

 

۳. نياز به راهنمايى براى آشنائى با شرايط حال و آينده،

 

۴. نياز به رشد قابليت‌هاى شخصي. در اين الگو، فرد بايد از طريق خودشناسى و آگاهى از امکانات محيطى و کنترل مناسبات خود با محيط و پى بردن به ارزش‌هاى شخصى و اجتماعي، به کارآئى و کفايت شخصى برسد.

 

راهنمايى رشدي، فعاليت جمعى مستمرى است که بايد در طول زندگى ادامه يابد. اين روش براى تأمين حداکثر رشد، به حمايت فعال کليهٔ اعضاء و کارکنان مدرسه و افراد جامعه نياز دارد. اشکال اين الگو در آن است که تمام اعضاء و کارکنان مدرسه از صلاحيت کافى براى انجام خدمات راهنمايى برخوردار نيستند. از اين رو، اجراى آن مشکل است.

لگوى راهنمايى به عنوان دانش عمل هدف‌دار (Guidance as the science of purposeful Actio)

الگوى راهنمايى به عنوان دانش هدف‌دار در سال ۱۹۶۲ ميلادى توسط تيدمن (Tiedeman) و فيلد (Field) به وجود آمد. به نظر آنان عمل راهنمايى - بدون ايجاد کردن محدوديتى در کار معلم - موجب تدريس مؤثرتر وى نيز مى‌گردد. در اين الگو، به دانش‌آموز کمک مى‌شود تا مسؤوليت زندگى خويش را بپذيرد. اصطلاح ”عمل هدف‌دار“ مبين رفتارى است که اولاً دانش‌آموز به انجام آن تشويق گردد، ثانياً انجام آن براى متخصص راهنمايى عملى باشد، و ثالثاً تصادفى نباشد. با توجه به ماهيت نظام آموزش و پرورش، معلم نسبت به مشاور در وضعيت بالاترى قرار دارد. اين وضعيت ايجاب مى‌کند که مشاور به‌ عنوان يک تکنسين عمل کند و نظر و کارش نوعى تکنولوژى به حساب آيد.

 

عمل راهنمايى بايد در کنار آموزش و پرورش - و نه در ضمن آن - انجام پذيرد. اين‌گونه راهنمايى فاقد موقعيت حرفه‌اى و نظرى متحدى است که بتواند هدف و فنون آن را توجيه کند. بنابراين، کاربرد کامل و مؤثر راهنمايى امکان‌پذير نمى‌باشد. زيرا اولاً هنوز آموزش و پرورش به عنوان يک علم مطرح نيست، و با اصولى که از علوم انسانى به عاريت گرفته است به معلمان کمک مى‌کند تا به اهداف تربيتى خود برسند و مشاور در اين اثناء نقش کمکى به اصلى‌ترين مقام - يعنى معلم - را دارا است؛ ثانياً مشاوران و ساير متخصصان به‌خاطر بهبود و توسعهٔ کار معلم و کمک به او استخدام مى‌شوند و بايد در خدمت معلمان قرار گيرند.

 

تيدمن و فيلد، راهنمايى را به عنوان کاربرد تخصصى دانش عمل هدف‌دار در درون ساختار ويژهٔ آموزش و پرورش تعريف مى‌کنند. دانش‌آموزان بايد بتوانند اهداف خود را با حداقل مداخلهٔ ديگران برگزينند. راهنمايى متضمن بررسى تجارب فردى دانش‌آموزان و استنتاج از آن تجارب به نفع فرد مى‌باشد. از طريق راهنمايى دربارهٔ دانش‌آموز و موقعيت‌هاى متعدد او اطلاعاتى جمع‌آورى مى‌شود، معيارهائى براى ارزيابى اطلاعات جمع‌آورى شده تعيين مى‌گردد، منابع اطلاعاتى جامعه معرفى مى‌شوند، و دانش‌آموز براى مقابله با اوضاع و احوال جديد آمادگى لازم را کسب مى‌کند.

 

از ديدگاه اين الگو، راهنمايى بخش علمى آموزش و پرورش محسوب مى‌شود و ارزش تخصصى و عملى خود را باز مى‌يابد. بر اساس اين مدل، آموزش مشاور ماهر بايد از يک‌سال بيشتر باشد تا به عنوان يک تکنسين زبردست بتواند با موفقيت به کارش ادامه دهد. اِشکال اين مدل آن است که اولاً مبناى نظرى براى تغيير رفتار و استقلال فرد ندارد؛ و ثانياً برنامه‌اى براى آموزش مشاوران ارائه نمى‌دهد.

الگوى راهنمايى به عنوان بازسازى اجتماعى (Guidance as Social Reconstruction)

پايه‌گذار الگوى راهنمايى به عنوان بازسازى اجتماعي، ادوارد شوبن (Shoben) در سال ۱۹۶۲ ميلادى است. به نظر او راهنمايى نه تنها بدان‌گونه که بايد، ارزش و اهميت خود را نشان نداده، بلکه فنون اساسى مشاوره و اجراى آزمون‌ها موجبات بى‌‌اعتمادى بدان را نيز فراهم آورده است. از اين‌رو، بين ادعاها و موفقيت‌هاى حاصله از راهنمايى فاصلهٔ عميقى وجود دارد. به نظر شوبن، راهنمايى ارزش‌هاى معينى را بر هم مى‌زند. معلم موظف است دانش‌آموزان را بر اساس سنن و ارزش‌هاى اجتماعى راهنمايى کند. مشاور با فراهم آوردن اطلاعات و ارائهٔ توصيه‌ها دانش‌آموزان را در جهتى که با ويژگى‌ها و قابليت‌هاى آنان هماهنگ است سوق مى‌دهد.

 

امروزه اکثر راهنمايان خود را در زمينه‌هاى خاصى نظير اجراى آزمون، مشاوره و اطلاعات شغلى متخصص مى‌دانند. در هر حال جنبش راهنمايى به‌منظور مبارزه با تلاش‌هاى ناپسند آموزش و پرورش عمومى - يعنى توجه بيش از حد به تخصص و بى‌توجهى به استقلال فرد - به وجود آمد. راهنمايى با تأکيد بر رشد فردي، دانش‌آموزان را در کسب شيوه‌هاى احراز مقبوليت اجتماعى و ارزيابى ارزش‌ها کمک مى‌کند. خصوصيات شخصى زمانى رشد مى‌يابند که فرد در تعامل با ديگران قرار گيرد. از اين‌رو، مشاور بايد به ايفاى دو نقش جديد اقدام کند:

 

اوّلاً - بازخورد روابط انسانى را فزونى بخشد تا بدان وسيله ارزيابى تأثير مدرسه بر دانش‌آموز ممکن گردد و نتايج حاصله در دسترس کارکنان مدرسه قرار گيرد و ثانياً از مدرسه - که با زندگى اجتماعى دانش‌آموز ارتباط نزديکى دارد - به عنوان منبعى براى رشد جوانان استفاده شود. از اين‌رو، مشاور همواره به فرد کمک مى‌کند تا به ارزيابى مستمر و مداوم ارزش‌هاى زندگى خود پرداخته و اهداف خود را مجدداً تعيين و بازسازى کند.

 

يکى از اِشکالات اين الگو آن است که تعداد مشاورانى که به درجات بالائى از رشد شخصى رسيده باشند تا بتوانند دانش‌آموزان را در نيل به خودشناسى و استقلال يارى دهند بسيار اندک است. مشاور هم‌چنين بايد در گروه‌بندى دانش‌آموزان و متنوع‌سازى برنامه‌هاى معلمان به منظور کمک به بهره‌گيرى از امکانات، مهارت کافى داشته باشد. بازسازى گسترده و همه جانبهٔ مدرسه و آموزش اساسى کارکنان شاغل، از ضروريات اجراى اين الگو محسوب مى‌شود.

الگوى پارسونى (Parsonian)

فرانک پارسونز - پدر نهضت راهنمايى شغلى - براى اولين بار در سال ۱۹۰۸ ميلادى اصطلاح راهنمايى شغلى را به‌کار بست. او راهنمايى را با اشتغال که ضرورتى فردى و اجتماعى است آغاز کرد و مرکز راهنمايى شغلى را در بستن (Boston) به وجود آورد. نهضت بشر دوستانه، اشتياق کمک به بيکاران، پذيرش ديدگاه‌هاى روانکاوي، و توجه عميق به مسائل تربيتى عقب‌ماندگان ذهني، موجبات پذيرش و گسترش افکار پارسونز را در آمريکا فراهم آوردند.

 

پارسونز در کتاب انتخاب يک شغل (Choosing a Vocation) عقايد خود را مطرح کرده است. به نظر او براى انتخاب صحيح و مناسب شغل، توانائى‌ها و امکانات فرد بايد با خصوصيات مشاغل منطبق باشد. بدين لحاظ، در راهنمايى شغلى بايد سه فعاليت مهم زير صورت گيرد:

 

۱. مشاور بايد مراجع را در تجزيه و تحليل توانائى‌ها و رغبت‌ها و خلق و خوى خود يارى دهد. پارسونز مى‌کوشيد تا قدرت شناخت و تحليل فرد را از طريق تشويق وى به مطالعهٔ کتب و بررسى مشاغل پرورش دهد. هم‌چنين به منظور يافتن رابطهٔ بين خصوصيات فردى و پيشرفت‌هاى آيندهٔ شغلي، به مشاوران توصيه مى‌کرد اطلاعاتى دربارهٔ خصوصيات زندگى مخصوصاً دورهٔ جوانى افراد سرشناس در مشاغل متعدد را جمع‌آورى کنند.

 

۲. مشاور بايد مراجع را با خصوصيات مشاغل، فرصت‌هاى اشتغال، مقررات استخدامي، و دورنماى رشته‌هاى متعدد شغلى آشنا کند. در اين زمينه، پارسونز از متقاضيان مشاغل مى‌خواست با به مؤسسات صنعتى مراجعه کنند و ضمن بازديد و گفتگو با کارکنان و مديران، اطلاعات شغلى لازم را به‌دست آورند.

 

۳. مشاور و مراجع به مقايسه و انطباق منطقى خصوصيات شخصى با ويژگى‌هاى شغلى مى‌پردازند و پس از تعيين رابطهٔ بين خصوصيات فردى و ويژگى‌هاى شغلي، مشاغلى به مراجع پيشنهاد مى‌گردد. بر اساس اين الگو، قبل از استخدام بايد تحليل و شناخت خصوصيات فردى انجام پذيرد و افراد بدون راهنمايى و شناخت قبلي، به‌ کار گمارده نشوند.

 

اعتقاد بر فردشناسى در اين الگو، موجب تهيهٔ تدريجى ابزار سنجش و آزمون‌هاى عينى گرديد. اين الگو با محدوديت‌هائى مواجه بود که از آن جمله مى‌توانيم به استفاده از آن قبل از ارزيابى کافي، عمل بر روى جمعيتى کم و در زمانى کوتاه، نامشخص بودن محتواى درسى آموزش مشاوران، تفکيک راهنمائى شغلى از ديگر انواع راهنمايي، ساده جلوه دادن راهنمايى شغلى در حد ارائه اطلاعات از طريق چند بروشور يا جزوهٔ شغلي، و ناديده گرفتن ارزش‌ها و انگيزه‌هاى فرد اشاره کرد.

الگوى راهنمايى به عنوان رشد شخصى (Guidance as Personal Development)

الگوى راهنمايى به عنوان رشد شخصى در اواخر دهه سال ۱۹۶۰ ميلادى به وسيله کهاس (Keha) به عنوان اولين گام در ايجاد طرحى براى مشاوره در آموزش و پرورش ارائه گرديد. زمانى که دربارهٔ اهداف آموزش و پرورش بحث مى‌شود، توجه زيادى به فرد معطوف مى‌گردد. به نظر کهاس، کارکنان مدرسه غالباً رشد ذهنى و پيشرفت دانش‌آموز در زمينهٔ فکرى را مرکز توجه قرار مى‌دهند. تنها زمانى که در رشد ذهنى و پيشرفت دانش‌آموز، مشکل و اختلالى حاصل آيد، عوامل شخصى و رشد عاطفى دانش‌آموز مورد توجه قرار مى‌گيرد. از اين‌رو، توجه به رشد شخصى دانش‌آموزان، هنوز به عنوان وظيفهٔ مهم مدرسه مطرح نمى‌شود.

 

به عقيدهٔ کهاس، شاغلين حرفه‌اى - بجز معلمان - با بى‌تفاوتى در آموزش و پرورش پذيرفته مى‌شوند، و مشاوران، روان‌سنج‌ها، و روان‌شناسان به گونه‌اى هماهنگ و متحد در جريان اساسى آموزش و پرورش مشارکت نمى‌کنند و مطالب عملى و قابل ارائه‌اى دربارهٔ اينکه کار مدرسه چه بايد باشد ندارند. در حالى که از آنان انتظار مى‌رود که موقعيت خود را با نقش‌هاى تربيتى معلمان هماهنگ سازند.

 

به نظر کهاس سه ويژگى اصلى ساختار فرضى آموزش و پرورش عبارتند از:

 

۱. آموزش و پرورش، تدريس است،

 

۲. در آموزش و پرورش توجه اصلى به موقعيت تدريس - يادگيرى معطوف است،

 

۳. در آموزش و پرورش رابطهٔ اصلى همان ارتباط معلم با دانش‌آموز است.

 

اين فرضيات بر اهميت معلم و تدريس تأکيد دارد و وقوع يادگيرى را فقط در روابط بين معلم - دانش‌آموز مى‌داند. از اين‌رو، تصور بر اين است که افرادى نظير مشاور، مددکار اجتماعي، و روان‌شناس مدرسه صرفاً خدمات کمکى و جنبى ارائه مى‌دهند و فعاليت‌هاى آموزشى مدرسه را مؤثرتر مى‌سازند. بر اساس تعريف فوق از آموزش و پرورش، تعريف کنونى راهنمايى محدود مى‌شود. کهاس براى حل اين تضاد، تجديدنظر در تعريف آموزش و پرورش به عنوان درگير شدن با يادگيرى را پيشنهاد مى‌کند و در اين صورت وظايف و نقش‌هاى جداگانه‌اى حاصل مى‌شود. در اين مورد مشاوران نه به عنوان کارکنان کمکى و جنبى بلکه بصورت کسانى که مسؤول رشد شخصى دانش‌آموزان هستند مطرح مى‌شوند.

 

به نظر کهاس درگيرى معلم با يادگيري، رشد ذهنى را مطرح مى‌سازد و بدان وسيله معلم، دانش‌آموزان را در کسب دانش در رشتهٔ علمى معين و درک مطالب علمى کمک مى‌کند. لذا، معلمان نمى‌توانند به شيو‌ه‌اى منظم به رشد شخصى دانش‌آموزان بپردازند و نبايد به انجام چنين کارى مبادرت ورزند. رشد شخصى جنبه‌اى از تجربهٔ انسانى است که به صور گوناگون در خودپندارى مثبت، شخصيت سالم، هويت موفق و اعتماد به‌نفس تجلى مى‌کند براى نيل به رشد شخصي، بايد فرصت مناسبى را براى تفکر دربارهٔ خويش داشته باشد.

 

نتيجهٔ حاصل از کاربرد اين الگو آن است که فرد بايد زندگى خود را هدف‌دار و با معنى سازد و بدان وسيله جريان رشد خود را کنترل کند. نکته مهم آنکه به عقيدهٔ کهاس تدريس و مشاوره دو روش لازم و مزوم براى ايجاد رابطه با دانش‌آموز هستند. در صورتى که مدرسه درصدد تحقق اهداف آموزش و پرورش باشد، بايد از تدريس و مشاوره به گونه‌اى مساوى استفاده شود. از ديدگاه کهاس، راهنمايى اساساً با رشد شخصى سر و کار دارد و بدان وسيله مى‌توان نقش معلمان و مشاوران را با دقت تعيين و مشخص کرد. از معايب اين الگو آن است که اگر معلم را موظف به پرورش قواى ذهني، و مشاور را مسؤول رشد شخصى دانش‌آموزان بدانيم، اولاً کل شخصيت کودک به اجزاء و بخش‌هائى تجزيه مى‌شود؛ و ثانياً حدود رابطهٔ معلم و مشاور در کمک به دانش‌آموز دقيقاً مشخص نيست. از ديدگاه کهاس مشاور به گذراندن دوره تربيت معلم و تجربهٔ تدريس نيازى ندارد و بايد اطلاعات وسيعى در علوم روانشناسى داشته باشد.

منبع:www.aftabir.com


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:الگو های راهنمایی, راهنمایی, | 18:27 | نویسنده : محسن محمدی |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.